پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

اسباب کشی (1)

سلام مجدد.جونم براتون بگه که ما حدودا از اول شهریور شروع کردیم به جمع کردن اسبابا.تا اینکه خاله فاطمه و غزال خانوم اومدن کمک .البته به گردش و تفریح هم رفتیم اینجا هم ورودی باغ سپهسالار بقیه ادامه مطلب   و این من که روزی هزار بار بالا وپایین میومدم و خلاصه یه روز جمعه که من خونه بابا جون اینا خواب بودم کامیون اومد و اسبابای ما رو آورد خونه جدید.اینجا راحتیم و مشکل خاصی نیست و اینم یه صحنه دیگه بازار شام که میگن همین جا بود تا اینکه خاله فرزانه رسید و مشغول شدیم.البته اولش من سوغاتیهای مشهد رو دریافت نمودم و د رحال پرو هستم تا اینکه خونه جدیدمون شکل زندگی گرفت و حالا ن در حال موتور سوار...
2 مهر 1393

ما بازگشتیم!!

سلام به همه دوستان.خانواده.میدونید که زندگی من به عنوان یه 3 ساله کامل دچار فراز و فرودهای زیاد میشه اما این منم که ایستاده ام البته این فراز و فرود در حد جابجایی به منزل جدید بوده و بس وگرنه ما سرحال و سالم هستیم و شکل شیطنتهایمان تغییر کرده !!! من سه سال شده ای هستم که قدم نزدیک 1 متر است و دلم هزار جا غلت میخورد .من سه ساله ای هستم که خودم را مرد می دانم،دنیا بر مدار دانسته هایم میگردد.با دقتم و از هیچ چیز نمیگذرم.روزی چند بار ا از مادرم میپرسم که چرا رونالدو اتاقم که هدیه kfc  هست چرا قرمز پوشیده مگر رونالدم سفید پوش نیست من روزی چند باربه مادرم می گویم که مامان خونه جدیدمون قشنگه ها !!! من نگاهم اگاهانه است به مادرم می گوی...
1 مهر 1393

یک 36 ماهه گم شده کجاست!!!!

ما رو یه روز گم کردن بعد از تولدمون بعد مادرمون دید ما د رماشین لباسشویی به سر میبریمو این هم حالتی است که داریم از انجا بیرون میاییم (مادرمان این گونه بود ) ای خدا پارسا را حفظش کن. ما یه چند وقتی کلا سرمون شلوغ میشه حالا حالاها نمی آییم .اما به فکر وبلاگ هم هستیما   ...
24 مرداد 1393

جشن تولد 3 سالگی پارسا(1 )

سلام .بلاخره رسیدیم به تولد .اول از همه اوناییکه زحمت کشیدن و اومدن خونمون یا تماس گرفتن یا پیامک دادن و یا پیغام وایبری گذاشتن سپاس.اینم کیک تولدم اینم از یه نمای دیگه اینم بابا جون و نوه ها شمع رو شن میکنیم (یعنی آقای پدر این کارو میکنند ) از خوشحالی سر از پانمیشناسیم و مادرمان اخرش هم نتوانست یک عکس تکی خوب از ما بگیرد و حتی اینجا که صورتمان را بالا نیاوردیم و باز هم   د رکنا رکادوها و مشغول بازی با همبازیانم پرهام و پریناز و اینم تمامی کادوهای من دست همه درد نکنه.تو پست بعدی با جزییات نوشته میشه ارادتمند همه       ...
22 مرداد 1393

تزیینات تولد سه سالگیت

سلام.امسال تولدم با تم زنبور برگزار شد .چون از مدتها پیش میرفتم قنادی محل میگفتم من کیک زنبوری میخوام این شد که مادرم تم شاد زنبور رو انتخاب کرد و کاراش رو با کمک خاله وجیهه انجام دادیم (برش و اینا رو دایی سید محمد و مامن طاهره و خاله مائده کمک کردن )و در ز دن بادکنکها هم آجی بها ره و دایی محمد رضا کمک کردن (دست همگی درست ) این کلاه دست ساز مامان اینم تزیین خونه اینم خودت قبل از اومدن مهمونا اینم یکی دیگه (کلا خوشحال بودیا ) اینم با بابا مشغول سیخ زدن کبابا ...
22 مرداد 1393

سفر به سرزمین پدری از 7 مرداد تا 17 مرداد 93

ما هر سال بعد از ماه رمضون به افتخار پدر جان به دیارش میرویم تا او نیز در ولایتش نفسی بکشد اما امسال روز عید فطر راه افتادیم و مسیر 2 ساعته تا قزوین را 8 ساعت پیمویم یعنی فاجعه.ماشینها انگار همه ریخته بودند در آن اتوبان لعنتی که پایان  نداشت 15 ساعت را درمسیر بودیم تا رسیدیم اما انجا علاوه بر عمه ها و مادر بزرگ و پدر بزرگم مامان طاهر و بابا علی و خاله مائده نیز به ما پیوستند و اوقات خوبی داشتیم. و من را در حالتهای مختلف در باغ ببینید مشغول چیدن آلو مادرم عاشق این عکسمه(لحظه ای ا زخوردن می ایسته ) و حالا در دیوانسار با بزرگترین زنعموی پدرم و حالا مشغول آبیاری و زحمت کشی با پست...
22 مرداد 1393

تولدت مبارک سه ساله من

سلام پارسای مادر.سلام به روی ماهت ان هنگام که متولد شدی و امروز که بالنده ای سلام به تمام سلولهای وجودت ان روز که از شیره جانم مکیدی و امروز که قد کشیدنت را میبینم سلام به لبهای تشنه ات هنگام به دنیا آمدن و و امروز به لبهای قلوه ایت که با حرف زدن دلم را به نا جا آباد میبرد خوش امدی مادر بارها و بارها خوش آمدی صفا را به وجودم اوردمی،کوچکم کردی هم قد خودت، تاآسمانهایم بردی با نگاهت جـــــانِ مادر...شیشه ی عمرِ مادر...سه سال نفس به نفسِ هم...هر شب و هر روز....زندگی کردیم... سه سال عشق کردیم و خندیدیم و زندگی کردیم. و تو بی مثالِ دنیایم....به یقین حقِ فرزندی را ادا کردی...کامل بودی برایم و منِ تشنه را سیراب کردی...سه سال را جرعه ج...
20 مرداد 1393

از اواخر 36 ماهگیت

سلام پسرک.عزیزک.قندک.ماهک.نباتم عمرم نفسم. دهم رمضان المبارک هر سال من تورا به دنیا می آورم.میبویمت.میبوسمت. و بارها و بارها خدارا شکر میکنم من در نفس هایِ تو زندگی میکنم...نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست! خدا حافظت باشد پارسای مادر من چه کاره ام. این روزها سرم شلوغ است .تزم به جاهای باریکی رسیده و بدو بدو داردو چاپ مقاله دارد و ....موضوعات زیادی برای درگیر شدن هست که مال زندگی در تهران است.همین و بس.دیگر چه بگویم 5 تیرماه امسال به خانه پدری رفتیم و مغز بادام اول _بها رخانوم _را راهی سفری کردیم که حالا حالاها باید  بهارش برود و بدود.6 تیرماه مراسم بود و خانواده پدری تو نیز پارسا جان به محفل آمده بودند.ب...
4 مرداد 1393

خوش سفر بودنت را عشق است

از بس خوش سفریم ما را همیشه به سفر میبرند آنهم سرزمین مادری که کیفمان را کوک میکند ما خوشحالیم و سر خوش که توت از درخت به زمین میاید و ما در گرفتن چادر زیر درخت سهیمیم و حالا صورتمان رو به آسمان است تا از درخت فروتنی ببارد و البته به چوب جمع کردن چون تخصص ما کباب است و در ادامه مطلب و با خاله فرزانه و با دختر خاله های مهربان و با آجی غزاله مهربان در چادر و پارسا که خودشو خیس خیس کرده و لذت بردنمان از آب بازی و قبل از ماه رمضان یکبار دیگر به امید خدا مهمان شادی خانه بابا علی و مامان طاهره خواهم شد     ...
29 خرداد 1393