پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

5 سالگیت مبارک عزیزمادر

سلام .یاد باد 20 مرداد 90 بیمارستان رویال تهران دکتر نرگس موسیوند.صبح سحر 10 ماه رمضان ساعت 7:30 صبح .مادرم با همه نگرانی هایش خواهرم وجیهه و پدرت .و مادر شدن من.همان پرستار فلیپینی که تاریخ تولدت را در برگ تولدت اشتباه نوشت .چقدر اتاق زایمان سرد بود و من آتشی در درونم بود.چقدر بعد از اینکه از تو خالی شدم سرد شدم و از سرما میلرزیدم.مهربان به دنیا امدی و نجیب.در وصف اخلاقت همین را میتوانم بگویم. عزیزکم امروز 20مرداد 94 با حضور خاله فرزانه و خاله فاطمه و آجی غزاله که از یزد امدند  و عمه فریبا و عمه پریسا تولدت را جشن میگیرم تولد با تم میکی موسی و رنگ قرمز و سفید و مشکی به دلخواه خودت.کاش روزی تولدت را همه فامیلم از پدر و مادرم تا خواهر...
20 مرداد 1394

رمضان المبارک و پارسا

سلام عزیزکم.نباتم عسلم، نازک هر سال ده رمضان که می شود من باز هم مادر می شوم مادر فرشته ای چون تو.هنوز هم سحر دهم رمضان برایم یاد اور توست .تویی که مرامادر کردی و مادر نامیدی. پارسا ت و بخندي و راه بروي و نفس بكشي كافيست... همين كه حرف بزني و شيرين زباني كني و صدايت در گوش زمان بپيچد كافيست... من كنار تو به هر آرامشي ميرسم...شكرالله براي وجودت. آهاي پسر! من فهميدم تو بعد از فرشته بودن، بعد از نور بودن، بعد از پارسا بودن چه هستي! تو دریایی... بي اغراق، تو دریایی... دریای مهربانی دریای شاد ی دریای ارزش دریای صبوری دریای دانایی خدايا به بركت نعمتهایت، به وسعت زمينت به وسعت دریا هایت ...
6 تير 1394

رفتن به مهد

شاید اگر مادر بزرگ پدریت همین جا میماند و به سرزمین همسرش نمیرفت تو حالا حالا ها مهمان خانه شان بودی و چه کسی بهتر از او در این تهران میتوانست مواظبت باشد.اما وقتی آنها به ییلاق رفتند تا زمستان یا پاییز برگردند و من اینجا کس دیگری برا ی مواظبت تو نداشتم تصمیم این شد که  تو را به مهد بفرستیم.روزهای سخنی گذشتند برای من و تو استرس و نکرانی بر همه زندگیم چنگ میزد.سعی میکردم با همه کمتر صحبت کنم.شاید کسی از روزگارم نفهید اما .... سه سال و نه ماهگیت رو به پایان بود !!!!همه گفتند اگر الان از تو جدا نشود 6 ماه دیگر خیلی سخت جدا می شود!!! هر روز یک مهد رفتیم میخواستم مهد در محل خودمان باشد تا وقتی دیدمت خانه را با هم ببینیم.از میان مهدها م...
24 ارديبهشت 1394

و نمایشگاه کتاب 94

خاله مائده نازنین امسال همراهمان شد.خوب بود و عالی مثل همیشه و من خیلی خیلی مادرم را که دیوانه کتاب است را رعایت میکنم .با پول عیدهای خودم و کمی از تخفیف خاله مائده کتابها را خریدم .البته امسال هم دوباره با پدر جان خواهیم رفت از لذتهای نمایشگاه کتاب نشستن روی این چمنها و خوردن ساندویچ مامان ساز است با کلاهی که همانجا گذاشتیم و امدیم و دیگر نداریمش و این هم میان غرفه ها (البته ما به همه نشرها نمی رویم مورد علاقه مادرمان انتشارات قدیانی،افق یا فندق، با فرزندان ، پیک دبیران،کانون پرورش فکری... رفتیم)می دانید که کتاب گران است و وقت هم محدود پس توجه کنید که سراغ نشرهای خاص و با ارزش برویم و این هم خروجی نشر افق با تاج سرمان ...
24 ارديبهشت 1394

پست بهاری 3

من در سرزمین مادری در هر حال خوش میگذرانم و از رمان چیزی نمیفهمم.امسال ما هی منتظر ماندیم و منتظر ماندیم تا پسر خاله مان بیاید اما نیامد که نیامد!!!!گفت الا که برید خونتون و دوباره برگردید و ما انجا چرخدیم و خوش گذراندیم و خاله وجیهه ا زما عکس گرفت و به دعوت خاله فرزانه به هتل لاله یزد رفتیم و بابا علی از غذای خودش به ما داد و ما لذت بردیم و البته سیزده بدر به معدن  رفتیم و با اجی مان خوش خوشانمان بود و او ما را میبوسد و این هم سفر نامه شروع سال جدید البته ما هفته بعدش هم دوباره رفتیم چون بلاخره نو رسیده رسید!!!! ...
24 ارديبهشت 1394
1