پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

شب چله سال 93

سلام دوستان ما امسال شب چله متفاوتی را تجربه کردیم . اول چون به سرزمین مادری رفتیم و ماندگار شدیم دوم پدر به دلیل مشغله همراهمان نبود و سوم اینکه به ما بسیارخوش گذشت این هم سفره چله مامان طاهر و با با علی که عمرشان با عزت باد ...
1 اسفند 1393

اند راحوالات پارسا (1 )

سلام .شاید اواخر آذر ماه بود که تصمیم گرفتیم چیزی بکاریم.به پارک سر کوچه رفتیم و خاک گرفتیم و لوبیای نیم وجبی در آن کاشتیم اما چون به سفر رفتیم ناتمام ماند این هم سند آن روز که توبسیار استقبال کردی   این هم هنر مندیهای دیگر پارسا واین کاردستی که با دست خودش درست کرده ...
1 اسفند 1393

تمامش کن مادر!!!

سلام عزیز مادر. امدم از تجربه ام برایت بگویم .پارسا جان همیشه آنچه را که شروع کرده ای تمامش کن.نگذار تمام کردنش را نبینی ،اگر چه سخت ترین روز یا شادترین روز زندگیت باشد فرقی نمی کند مهم تمام شدن آن کار یا ان چیز است. سعی کن همیشه در مراسم تولد و مرگ حاضر باشی آغاز و پایان مهم است چون تو فقط این گونه می توانی تمام شدن را باور کنی!!!چشمهایت را باز کن رو در روی ترسهایت بایست نگذار بر جانت غلبه کنند.نایستی تمام نمی شود.بگذار دنیا چشم د رچشم تو بایستد و  گرنه تو را ندید می گیرد و می رود!!!! همیشه پایان هر کار حافظه ات را سوراخ کن تا در ک کنی که چرا شروع کردی!!بگذار دنیا یادش بماند تو با او چه کرده ای!!!پارسا برای همین در شروع هرکار ...
1 اسفند 1393

سه سال و نیمه من

امروز 20 بهمن 93 پارسا سه سال و شش ماه دارد.قدش 105 سانتیمتر و وزنش بین 16 و 17 باید باشد.اما روحش روحش صاف و صیقلی است بال دارد برای پرواز من نمیتوانم ببینمش .دلش یک موجود چند سانتیمتری است اما خیلی بزرگ و قوی است این را از آن شبی و روزی فهمیدم که نه من و نه پدرش پیشش نبودیم و او تمام روز را به قول عمه اش غصه دار ما بود و هیچ نگفته بود. صورتی مهربان دارد که دوباره 3 هفته پیش در یک اتفاق الکی پیشانیش آسیب دید و احتمالا یه نشان دیگر در آن قسمت پیشانیش بماند!!!! چشمانی دارد مظلوم  و پر انگیزه .حواسی دارد خیلی خیلی جمع ،با دقت  تمام و بی نظیر،عشق ماشین سواری است آرزویش داشتن اسبی سفید است که نامش سلطان است .باید حتما هم از...
20 بهمن 1393

این خانه دلیلش تویی پارسا!!!

یا حق دلیل این خانه تویی پارسا وقتی دلیلِ این خانه  کوچک فرشته ای چون تو باشد...پس همیشه دلیلی برای  دل نوشته ها ی مادری مثل من  هست تو دلیلی...پس من و انگشتهایم  اینجاییم مگر می شود تو باشی و حرفی برای گفتن نباشد؟ درست این روزها که شیرینیِ وجودت لحظه به لحظه  است.... من فرصت نکردم از تو بنویسم مادر جان. اما دفاعم که گذشت (16 بهمن )کمی سبکتر شدم از تو بیشتر در خانه ات خواهم نوشت از کلاس عمو هادی که می روی از رسیده تر شدن ذهنت از دنیای شیرین با تو بودن.از آمدن مهمانهایمان .سفرهایمان از رفتن و بودن آدمهای اطرافت . پارسا میدانی بچه که داشته باشی یک دفعه زندگى یک درجه از اهمیتش را از د...
20 بهمن 1393

تئاتر در فرهنگسرای نیاوران

سلام . 40 ماهت بود که دوباره به تئاتر بردمت .این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن.این فهمِ سکوت.این دقت.این بازتاب.این تکرار.همان چیزهایی ست که می خواستم. و تو خوب همراهی میکنی آرامی و در درونت غوغا .خنده هایت از ته دل.و این بار لحضاتی رو صحنه نیز رفتی و شوقت چند برابر شد من خودم از لابلای ان جمعیت شوقت را میبینم دوستی نوشته بود که بچه‌های ما یک روز از ما جدا می‌شوند و می‌روند دنبال زندگی‌شان. آن روز به جز خوراکی‌هایی که توی کیف‌شان گذاشته‌ایم، توشه‌هایی هم در دل‌شان جاسازی کرده‌ایم. وقتی من بچه‌ام را با مهارت خوبی در زبان به مدرسه می‌فرستم، احتمالا او در اولی...
24 آذر 1393

40 ماهه من

پارسا جان اکنون 40 ماهه ای.40 ماه از بودن ما با تو میگذرد .40 ماه است رنج و نبرد و صبوری را تجربه میکنی.40 ماه است که دل ما با توست و کی اینقدر بزرگ شدی  که من نفهمیدم؟ وقتی زمینی شدی 51 سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی امان و دل بی حساب مادرانه ام . حالا تو یک متری شدی!..پسرک نیم وجبیِ دیروزم؛ امروز یک وجبی شده..الحمدلله. پارسا جان سرت را انقدر بالا بگیر که بتوانم چشمهایت را خوب ببینم.این منبعِ انرژیِ الهی را که به انتظار نشسته ام با شوقی لاوصف روزی را که من سر بالا بگیرم برای دیدنت. سجده ی شکرم در برابرِ این بالندگی جز تشکری ساده نیست...خدایا از ما بپذیر و برما این پسرک را ببخش.شکرالله...
24 آذر 1393