پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

یک 36 ماهه گم شده کجاست!!!!

ما رو یه روز گم کردن بعد از تولدمون بعد مادرمون دید ما د رماشین لباسشویی به سر میبریمو این هم حالتی است که داریم از انجا بیرون میاییم (مادرمان این گونه بود ) ای خدا پارسا را حفظش کن. ما یه چند وقتی کلا سرمون شلوغ میشه حالا حالاها نمی آییم .اما به فکر وبلاگ هم هستیما   ...
24 مرداد 1393

جشن تولد 3 سالگی پارسا(1 )

سلام .بلاخره رسیدیم به تولد .اول از همه اوناییکه زحمت کشیدن و اومدن خونمون یا تماس گرفتن یا پیامک دادن و یا پیغام وایبری گذاشتن سپاس.اینم کیک تولدم اینم از یه نمای دیگه اینم بابا جون و نوه ها شمع رو شن میکنیم (یعنی آقای پدر این کارو میکنند ) از خوشحالی سر از پانمیشناسیم و مادرمان اخرش هم نتوانست یک عکس تکی خوب از ما بگیرد و حتی اینجا که صورتمان را بالا نیاوردیم و باز هم   د رکنا رکادوها و مشغول بازی با همبازیانم پرهام و پریناز و اینم تمامی کادوهای من دست همه درد نکنه.تو پست بعدی با جزییات نوشته میشه ارادتمند همه       ...
22 مرداد 1393

تزیینات تولد سه سالگیت

سلام.امسال تولدم با تم زنبور برگزار شد .چون از مدتها پیش میرفتم قنادی محل میگفتم من کیک زنبوری میخوام این شد که مادرم تم شاد زنبور رو انتخاب کرد و کاراش رو با کمک خاله وجیهه انجام دادیم (برش و اینا رو دایی سید محمد و مامن طاهره و خاله مائده کمک کردن )و در ز دن بادکنکها هم آجی بها ره و دایی محمد رضا کمک کردن (دست همگی درست ) این کلاه دست ساز مامان اینم تزیین خونه اینم خودت قبل از اومدن مهمونا اینم یکی دیگه (کلا خوشحال بودیا ) اینم با بابا مشغول سیخ زدن کبابا ...
22 مرداد 1393

سفر به سرزمین پدری از 7 مرداد تا 17 مرداد 93

ما هر سال بعد از ماه رمضون به افتخار پدر جان به دیارش میرویم تا او نیز در ولایتش نفسی بکشد اما امسال روز عید فطر راه افتادیم و مسیر 2 ساعته تا قزوین را 8 ساعت پیمویم یعنی فاجعه.ماشینها انگار همه ریخته بودند در آن اتوبان لعنتی که پایان  نداشت 15 ساعت را درمسیر بودیم تا رسیدیم اما انجا علاوه بر عمه ها و مادر بزرگ و پدر بزرگم مامان طاهر و بابا علی و خاله مائده نیز به ما پیوستند و اوقات خوبی داشتیم. و من را در حالتهای مختلف در باغ ببینید مشغول چیدن آلو مادرم عاشق این عکسمه(لحظه ای ا زخوردن می ایسته ) و حالا در دیوانسار با بزرگترین زنعموی پدرم و حالا مشغول آبیاری و زحمت کشی با پست...
22 مرداد 1393

تولدت مبارک سه ساله من

سلام پارسای مادر.سلام به روی ماهت ان هنگام که متولد شدی و امروز که بالنده ای سلام به تمام سلولهای وجودت ان روز که از شیره جانم مکیدی و امروز که قد کشیدنت را میبینم سلام به لبهای تشنه ات هنگام به دنیا آمدن و و امروز به لبهای قلوه ایت که با حرف زدن دلم را به نا جا آباد میبرد خوش امدی مادر بارها و بارها خوش آمدی صفا را به وجودم اوردمی،کوچکم کردی هم قد خودت، تاآسمانهایم بردی با نگاهت جـــــانِ مادر...شیشه ی عمرِ مادر...سه سال نفس به نفسِ هم...هر شب و هر روز....زندگی کردیم... سه سال عشق کردیم و خندیدیم و زندگی کردیم. و تو بی مثالِ دنیایم....به یقین حقِ فرزندی را ادا کردی...کامل بودی برایم و منِ تشنه را سیراب کردی...سه سال را جرعه ج...
20 مرداد 1393

از اواخر 36 ماهگیت

سلام پسرک.عزیزک.قندک.ماهک.نباتم عمرم نفسم. دهم رمضان المبارک هر سال من تورا به دنیا می آورم.میبویمت.میبوسمت. و بارها و بارها خدارا شکر میکنم من در نفس هایِ تو زندگی میکنم...نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست! خدا حافظت باشد پارسای مادر من چه کاره ام. این روزها سرم شلوغ است .تزم به جاهای باریکی رسیده و بدو بدو داردو چاپ مقاله دارد و ....موضوعات زیادی برای درگیر شدن هست که مال زندگی در تهران است.همین و بس.دیگر چه بگویم 5 تیرماه امسال به خانه پدری رفتیم و مغز بادام اول _بها رخانوم _را راهی سفری کردیم که حالا حالاها باید  بهارش برود و بدود.6 تیرماه مراسم بود و خانواده پدری تو نیز پارسا جان به محفل آمده بودند.ب...
4 مرداد 1393

خوش سفر بودنت را عشق است

از بس خوش سفریم ما را همیشه به سفر میبرند آنهم سرزمین مادری که کیفمان را کوک میکند ما خوشحالیم و سر خوش که توت از درخت به زمین میاید و ما در گرفتن چادر زیر درخت سهیمیم و حالا صورتمان رو به آسمان است تا از درخت فروتنی ببارد و البته به چوب جمع کردن چون تخصص ما کباب است و در ادامه مطلب و با خاله فرزانه و با دختر خاله های مهربان و با آجی غزاله مهربان در چادر و پارسا که خودشو خیس خیس کرده و لذت بردنمان از آب بازی و قبل از ماه رمضان یکبار دیگر به امید خدا مهمان شادی خانه بابا علی و مامان طاهره خواهم شد     ...
29 خرداد 1393

تو طعم زندگی هستی

سلام .ما اومدیم تا عکسای مسافرت 14 و 15 خرداد به سرزمین مادری رو بگذاریم.اما اول مادرمون یه صحبتهایی دارن انگار: پارسا شده ای همه زندگیمان،محور زندگیمان،می دوی می پری ،با نشاطی اظها رنظر میکنی،فکر میکنی مامان ازم بپرس به چی فکر میکنم .پسرم به چی فکر میکنی  ؟ به هیچی احساسات تو غلیظ و عجیب است .حرکات چشمانت عجیب تر وقتی با حرکات چشم می گویی ولش کن نمیخوامش  میخواهم برایت قصه بگویم  شروع میکنم ما میخواستیم یه پارسا داشته باشیم خدا بهمون داد بعد خاله ها و با باعلی و مامان طاهره خوشحال شدن که یه کوچولو میاد خونمون یهو میبینم زدی زیر گریه پارسای مامان ناراحتت کردم میگی دلم تنگ شده حساس شده ای صدایم بالا برود میگویی ب...
29 خرداد 1393