پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

یک کتاب ،یک اندیشه. یک خاطره ،یک شازده حمام

1392/11/6 0:03
نویسنده : مامان پارسا
325 بازدید
اشتراک گذاری

عموی پدرت که به رحمت خدا رفت.جریان زندگی کمی توقف کرد.بهانه ایی برای تمام نکردن تز لعنتی شروع شد.آمدم سر کتابخانه ای که بی نهایت دوستش دارم(میخواستم یه روزی به خاله وجیهه بگم چه جوری میشه کتابخانه رو گذاشت جزو علایق و ازش عکس گرفت؟شاید علایق من تو این سن شامل اینا بشه :کتابخانه ام و البته کتابام،موبایلم،دستهایم،مغزم(همون که تو آزمایشگاه نشونمون میدن )و خانواده ام که تو دنیای کودکیم هستی  و البته یه جانماز کار دست دوستم که هدیه ای از سالهای دور نوجوانییم هست و یه تسبیح از ننه زهرای پدرم که تربت اصل کربلاست)و یه کتاب ازش برداشتم یه کتابی که یادم نمیاد دقیقا کی خریدمش و حالا نخون کی بخون!!!!!!!!!!!!!!!!بابات میگفت این شازده حمام  نمیگذاره تو به کارات برسی.حالا جالبه که آخر شبا برا بابات تعریف میکردم یه هفته ای خوندمش و لذت بردم.شازده حمام اثر محمد حسین پاپلی انگشتان منو با کاغذ کتابایی که غیر از تخصصم باشن و من چند سالی میشه ازشون دورم رو  آشتی داد.مغزم رو آورد پایین و گفت بیا اینجا کنار روزایی بشین که فقط تو قصه ها شنیدی.پاپلی ساده و روان از طبقه بندی جایگاه اجتماعی  تو یزد در دهه 1330-1340 گفته و عاشقانه از مادری سخن گفته که همه کاره زندگیش بوده.یاد روزهایی بخیر که همیشه کنار یه عالمه کتاب شیمی دانشگاه و شبای امتحان یه کتاب هبوط درکویر شریعتی مغزم رو آروم میکرد.یاد شبایی بخیر که کتاب خانوم بهنود رو خواندم و کیف کردم.یاد روزایی که هر روزش به این فکر بودم که این کتابم تموم میشه چی بخونم باید برم کتابفروشی چشمک یزد و یه بار دیگه کلی کتاب بخرم و بگذارم تو کتابخانه ام .

پارسای مادر تو دقیقا یادآور کودکی ام هستی.کودکی آرام و پر فکر .که البته شیطنتهای پسر بودنت بر من غالب است و اندیشه ات نوتر.شاید درست نیست بگویم کودکی خودم را در تو میبینم اما نگاهت که میکنم انگار خودم مقابل خودم ایستاده ام.این را شاید پدرت به من نیز القا کرده است.

بهت گفتم من میرم پارسا گفتی به سلامت عزیزم

بهت گفتم کار بدی کردی گفتی معذرت میخوام

بهت گفتم ببرمت دندانپزشک تو رو ببینه گفتی مسکاک میزنم اما منو نبر همون جسی و جک رو مامانشون ببره اونا تو نوبتن

بهت گفتم بریم خونه عمو محرم گفتی عمو محرم نیست گفتم کجاست گفتی رفته خونه خدا .ادامه دادی بیچاره سولماز گریه میکنه باباشو میخواد .گفتم آره باباشو میخواد گفتی پیش خدا کاری داشته رفته !!!

بهت گفتم چیکا رکنم قانونه منم ناراحتم که تو بیشتر نمیتونی کاکائو بخوری اما قانونه که دو تا بیشتر کاکائو نخوری گفتی قانون خوب نیست !!!!!بعد چند دقیقه بعد اومدی یواشکی گفتی مامان  قانون نفهمه من کاکائو میخوام!!!!!!!

بهت گفتم بیا لباست رو در بیام گفتی نه خاله فرزانه داره میاد دنبالم.گفتم حالا کجامیخوای بری گفتی برم یه ذره ساز بهار خانومو بزنم!!!!!!!

بهت گفتم بیا اینجا گفتی چند تا کلمه بنویسم میام (اینو از آجی غزاله الگو برداری کردی)

مواظب خودت باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

وجيهه
6 بهمن 92 10:19
خيلي وقته كتاب نخوندم..خيلي وقته ديگه چلچراغ م درست و حسابي نخوندم...خيلي وقته دور شدم از همه اينها..... چه حرفاي جالبي ميزنه اين پارسا خان..انگار چند سال بزرگتر از سنش هست.. به امید اینکه بیاییم با پارسا دفاعت به همین زودی.اون شب راحت راحت میخوابی