از اواخر 36 ماهگیت
سلام پسرک.عزیزک.قندک.ماهک.نباتم عمرم نفسم.
دهم رمضان المبارک هر سال من تورا به دنیا می آورم.میبویمت.میبوسمت. و بارها و بارها خدارا شکر میکنممن در نفس هایِ تو زندگی میکنم...نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست!
خدا حافظت باشد پارسای مادر من چه کاره ام.
این روزها سرم شلوغ است .تزم به جاهای باریکی رسیده و بدو بدو داردو چاپ مقاله دارد و ....موضوعات زیادی برای درگیر شدن هست که مال زندگی در تهران است.همین و بس.دیگر چه بگویم
5 تیرماه امسال به خانه پدری رفتیم و مغز بادام اول _بها رخانوم _را راهی سفری کردیم که حالا حالاها باید بهارش برود و بدود.6 تیرماه مراسم بود و خانواده پدری تو نیز پارسا جان به محفل آمده بودند.بعد از مراسم ما چند روز دیگر هم ماندیم و بعد با خاله مائده برگشتیم تهران.خوب بود و خوش گذشت مخصوصا تو که با تمام اهالی آن خانه به نوعی عجینی.و بارک الله به خدایی که این محبت را د ردل آدمیان دور و نزدیک می کارد که ما بندگان خدا در همه چیزش مانده یم
عکسها در ادامه مطلب
و این داماد کوچولو
و این هم با بابا علی که خیلی دوسش داری
و این هم پارسا خان د رمراسم تولد آرمین پسر عمه اش که د رپارک برگزار شد و کلی یه بچه ها خوش گذشت
نمیدانم شاید پارسا جان نتوانم امسال در روز تولدت جشنت را بگیرم اما انشاءالله بعدا از خجالتت در خواهم آمد مادر