رفتن به مهد
شاید اگر مادر بزرگ پدریت همین جا میماند و به سرزمین همسرش نمیرفت تو حالا حالا ها مهمان خانه شان بودی و چه کسی بهتر از او در این تهران میتوانست مواظبت باشد.اما وقتی آنها به ییلاق رفتند تا زمستان یا پاییز برگردند و من اینجا کس دیگری برا ی مواظبت تو نداشتم تصمیم این شد که تو را به مهد بفرستیم.روزهای سخنی گذشتند برای من و تو استرس و نکرانی بر همه زندگیم چنگ میزد.سعی میکردم با همه کمتر صحبت کنم.شاید کسی از روزگارم نفهید اما ....
سه سال و نه ماهگیت رو به پایان بود !!!!همه گفتند اگر الان از تو جدا نشود 6 ماه دیگر خیلی سخت جدا می شود!!!
هر روز یک مهد رفتیم میخواستم مهد در محل خودمان باشد تا وقتی دیدمت خانه را با هم ببینیم.از میان مهدها مهد سر کوچه مان را پذیرفتی و نشستی نه اینکه من هم خودم آنجا را بیش از همه مهد ها دوست بدارم نه اصلا .حتی شاید در جه اش پایینتر بود شاید چون مهد قرآنی بود نمیخواستم زود آموزش دینی ات شروع شود شاید ..... اما پرسنل مهد و فضای آنجا توانست تورا جذب کند .روزهای اول نگاهت به من بود اما حالا تا خاله مهسا (خانم نجم الدین )را میبینی انگا ر زندگی جدیدت شروع می شود و منو نگاه نمیکنی رهایم میکنی اما دل من به تو بند است آهو جان خلاصه اینکه تو حالا میروی و من به مرد شدنت ایمان آورده ام.
خدایا حافظش باش