تئاتر در فرهنگسرای نیاوران
سلام . 40 ماهت بود که دوباره به تئاتر بردمت .این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن.این فهمِ سکوت.این دقت.این بازتاب.این تکرار.همان چیزهایی ست که می خواستم.
و تو خوب همراهی میکنی آرامی و در درونت غوغا .خنده هایت از ته دل.و این بار لحضاتی رو صحنه نیز رفتی و شوقت چند برابر شد من خودم از لابلای ان جمعیت شوقت را میبینم
دوستی نوشته بود که بچههای ما یک روز از ما جدا میشوند و میروند دنبال زندگیشان. آن روز به جز خوراکیهایی که توی کیفشان گذاشتهایم، توشههایی هم در دلشان جاسازی کردهایم. وقتی من بچهام را با مهارت خوبی در زبان به مدرسه میفرستم، احتمالا او در اولین کلاس زبان میدرخشد و احتمالا اولین دوستانش، آنهایی خواهند بود که زبان خوبی دارند و با بچه من گروه "زبانخوب" های کلاس را تشکیل میدهند. معلوم است که این سناریو، یک سناریوی قطعی و مسلم نیست. روشن است که من نمیتوانم (و نباید) دوستان بچهام را "فیلتر" یا "انتخاب" کنم. این زندگی اوست. اما این والدین هستند که توشه او را در کیفش و در دلش میگذارند تا برود.
بهش فکر کنیم. این که میخواهیم بچهمان با کدام بچههای کلاس همگروه شود. در جمع کدام گروه اجتماع بدرخشد. ذهنتان را باز بگذارید. به موسیقی، درست کردن کاردستی، شیرینیپزی، فوتبال، قرآن، نجاری، IT، زبانهای مختلف، کتابخوانی و هر چیز دیگری که میشود، فکر کنید. انتخاب کنید. تشویق کنید. ما داریم توشههای دل کودکمان برای همه عمر را همین حالا میگذاریم. فرصت کم است و دنیا بزرگ. یک توشه خوب و مقوی لازم است.http://www.motherlydays.blogfa.com/
و حالا من از تو توشه زندگی میخواهم .دوست دارم دریا دل باشی مادر.دوست دارم اندیشه هایت قفسی برای تو نباشد یا تو قفس نباشی بزرگ بیندیش بگذار دیگران بدانند هیجان تو بزرگی توست .خدایا شاهکارت را به تو می سپارم.به من نیز کمک کن
فعلا خیلی آپ کردیم مگه نه!!!!!!!!!!!!!بدرود
یه عکس هم تو ادامه مطلب برید ببینید
ماجرای این عکس اینه که موقع ورود به فرهنگسرا این پیکان رو دیدی اما میگفتی چرا این آدمه سبزه .خلاصه با هیچ کدوم از مجسمه ها عکس نگرفتی.اما داشتیم میومدیم بیرون گفتی میشه بریم پیش اون پیکانه بردمت و عکس گرفتیم.با فاصله هم وابستادی