پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

پست ثابت پارسا؛نفس مامان و باباش

پارسا

یک انسان آزاد ایرانی

برایم بهترینها را آرزو دارند و من به برترینهایش خواهم رسید .پدرم می گوید نامت را پارسا نهادیم تا نام ایرانی و انسانیت پارسیان را پاس بداری و همیشه پارسا باشی

مادرم می گوید پارسا،بر سر سفره ات از نام و ایمان کسی نپرس آنکه بر سفره خدا به جان می ارزد بر سفره تو به لقمه نانی خواهد ارزید

و حافظ برای مادر و پدرم این چنین گفت:

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند        ساقی بده بشارت رندان پارسا را

1

جشن تولد (3 ) مهد کودک

همه میدانید که مهد کودک چیست یه جایی که ما اصلا باهاش حال نمیکینم.البته خوب تولد خیلی خوب است و ما که اصلا خیلی خودمان را گرفته ایم خوشحالیم اما سعی میکنیم نشان ندهیم و میخواهیم کیک را ببریم با مادرجانمان و خاله مهسا(نجم الدین ) و باز هم با دوستانمان از راست دینا ،کسری ،نازنین زهرا ،خودم ،امیر حسین ،نیکان ،پارسا ،مریم ،آرمین و مادر کمک میکند تا کیک را ببریم و حالا کادوها میرسد و به اخر ماجرا میرسیم .در پناه حق باشیدو برایمان انرژی مثبت بفرستید ...
6 شهريور 1394

جشن تولد ( 2 )

این ماییم وقتی 4 سالمان تمام شد و وارد 5 سال اول زندگیمان شدیم و باز هم ماییم البته کمی خوش اخلاقتر د رجشن تولد میکی موسی مان و با مهمانهایمان د رحال بریدن کیک میکی موس و با پد رجانمان که کپی برابر اصل می باشند البته ماجرا هنوز هم تمام نیست ما به مهد کودک میرویم و جشنی بر پا میکینیم ...
6 شهريور 1394

اندر احوالات تابستانی پارسا (2 )

خدمتتان عرض شود که ایشون سید بردیا جان پسر خاله ما هست http://sbardia94.niniweblog.com/ و ما مدتهاست ندیدمش اما بهش ارادت داریم و این هم شغل جدید من  بله یک روز مادرمان دید که لباسم مویی است بعد متوجه شد که ما قیچی برداشته ایم و افتادیم به جان سرمان بله این هم حاصلش و شاهکار هنری من رو در ادامه مطلب ببینید و این را فرستادیم نقاشی نقاشی که شبکه پویا پخش کنه ...
6 شهريور 1394

اندر احوالات تابستانی پارسا ( 1)

اما وقتی خاله فززانه برات لباس پلیسی یا ارتشی میخره یه روز مامانو مجبور کردم ظهر رمضون بریم پارک ناهار بخوریم و لاکپشتم هم ببرم.لاکپشت رو آجی غزاله برام آورده .از کجا از یزد .خلاصه این بیچاره اسیر ماست دیگه         و اما سفر به سرزمین پدری از 24تیر شروع شد تا 1 مرداد 94 و گردش در باغات و البته خوردن بلال و فرغون کشی و خریدن تیر کمان و دوباره گردش و خوش گذرانی و رفتن به دریاچه مصنوعی که کنار بندر شرفخانه تاسیس کردن که مثلا ارومیه احیا شد !!!!!!! و تو پارسا نمیدانی من و پدرت چه چیزها از این دریا چه خاطره داریم وقتی برای خودش توریستی داشت و آب تا کجا تا لب جا...
6 شهريور 1394

اندر احوالات تابستانی پارسا

سلام به همگی.درسته که دیر اومدیم اما دیگه بلاخره عصر تکنولوژی رو مقصر باید دونست.عرض کنم که بریم سراغ اتقاقات چند وقت اخیر عکس جامانده از نمایشگاه کتاب 94 ادامه مطلب   ما چون علاقه به کشائرزی داریم و از طرفی دیدیم کشاورزان دستکش میپوشن منم دارم بته گوجه فرگی با کمک پد رجان میکارم در سفر 14 و 15 خرداد به سرزمین مادری یه سر رفتیم دانشگاه مامانمون بعد ماه رمضون شد و روزای اول خاله فرزانه اینا با آجب بهاره مهمونمون بودن .سفره خانه سنی رضا و با دایی محمد رضا و آجی بهاره و در ادامه ماه رمضون یه شبانه روز رفتیم دریاچه شورمست از خاطرات خیلی خوب من سوار قایق بادی علی آقا شوهر عمه فریبا هست ای...
6 شهريور 1394

5 سالگیت مبارک عزیزمادر

سلام .یاد باد 20 مرداد 90 بیمارستان رویال تهران دکتر نرگس موسیوند.صبح سحر 10 ماه رمضان ساعت 7:30 صبح .مادرم با همه نگرانی هایش خواهرم وجیهه و پدرت .و مادر شدن من.همان پرستار فلیپینی که تاریخ تولدت را در برگ تولدت اشتباه نوشت .چقدر اتاق زایمان سرد بود و من آتشی در درونم بود.چقدر بعد از اینکه از تو خالی شدم سرد شدم و از سرما میلرزیدم.مهربان به دنیا امدی و نجیب.در وصف اخلاقت همین را میتوانم بگویم. عزیزکم امروز 20مرداد 94 با حضور خاله فرزانه و خاله فاطمه و آجی غزاله که از یزد امدند  و عمه فریبا و عمه پریسا تولدت را جشن میگیرم تولد با تم میکی موسی و رنگ قرمز و سفید و مشکی به دلخواه خودت.کاش روزی تولدت را همه فامیلم از پدر و مادرم تا خواهر...
20 مرداد 1394

رمضان المبارک و پارسا

سلام عزیزکم.نباتم عسلم، نازک هر سال ده رمضان که می شود من باز هم مادر می شوم مادر فرشته ای چون تو.هنوز هم سحر دهم رمضان برایم یاد اور توست .تویی که مرامادر کردی و مادر نامیدی. پارسا ت و بخندي و راه بروي و نفس بكشي كافيست... همين كه حرف بزني و شيرين زباني كني و صدايت در گوش زمان بپيچد كافيست... من كنار تو به هر آرامشي ميرسم...شكرالله براي وجودت. آهاي پسر! من فهميدم تو بعد از فرشته بودن، بعد از نور بودن، بعد از پارسا بودن چه هستي! تو دریایی... بي اغراق، تو دریایی... دریای مهربانی دریای شاد ی دریای ارزش دریای صبوری دریای دانایی خدايا به بركت نعمتهایت، به وسعت زمينت به وسعت دریا هایت ...
6 تير 1394

رفتن به مهد

شاید اگر مادر بزرگ پدریت همین جا میماند و به سرزمین همسرش نمیرفت تو حالا حالا ها مهمان خانه شان بودی و چه کسی بهتر از او در این تهران میتوانست مواظبت باشد.اما وقتی آنها به ییلاق رفتند تا زمستان یا پاییز برگردند و من اینجا کس دیگری برا ی مواظبت تو نداشتم تصمیم این شد که  تو را به مهد بفرستیم.روزهای سخنی گذشتند برای من و تو استرس و نکرانی بر همه زندگیم چنگ میزد.سعی میکردم با همه کمتر صحبت کنم.شاید کسی از روزگارم نفهید اما .... سه سال و نه ماهگیت رو به پایان بود !!!!همه گفتند اگر الان از تو جدا نشود 6 ماه دیگر خیلی سخت جدا می شود!!! هر روز یک مهد رفتیم میخواستم مهد در محل خودمان باشد تا وقتی دیدمت خانه را با هم ببینیم.از میان مهدها م...
24 ارديبهشت 1394