پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

سفرنامه آذربایجان شرقی1

1391/6/16 23:44
نویسنده : مامان پارسا
1,002 بازدید
اشتراک گذاری

من و بچه های عمهمن و بابام تو راه

 سلام.ما بلااااااااااااااااااااااخزه اومذیم.یه دو هفته ای مهمون سرزمین پدریم بودیم.عروسیا ،شکارا،گنجیشک خوردنا، زمین خوردانا،باغ رفتنا،گردشا و بلاخره اومدن.تو عکس بالایی عمو مرتضی یه گنجیشک زخمی رو آورده بود تا خوبش کنه بعد از درست شدن بالش آورد ما بچه ها هم ببینیم.کلی خوشمان آمد.اون عکس که با بابام انداختیم حول و حوش تبریز بودیم که من بد قلقی کردم و اومدیم پایین هوا خوری

این عکسای پایین باغ بابا جونم هست و آلو شابلونا رو من دو لپی دو لپی میخوردم.از هلو خوشم نمیومد اما بادوم خیلی خوردم.مادرم به روش مادر گنجشکی بهم میداد میخوردم.میدونید یعنی چی؟!!!!!

باغ بابام

هلو هامو خورزدم

آلوی دستم رو تو عکس بالا ببینید.باور کنید همشو خوردما.بقیه عکسا تو ادامه مطلبه

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا دارم خودم از درخت میچینم

6

اینجا ما رفته بودیم آبشار.جاده صعب العبوری بود.خیلی سخت.اما ما نشون دادیم که مرد روزای سختیم

7

اما جونم براتون با دل گریون بگه که رفتیم دریا.اما دریایی نبود.خشک خشک نمکها بودند و غروبی که روی نمکها دامنش رو پهن میکردگریه

8

 

10

11

عکس بالایی از سرو 1700 ساله شهر خامنه است.کنا این سرو یه قناتی بود که مامانم گذاشت من اونجا تو حوضش بازی کنم

12

این عمو مرتضی هست .اونجا شکارچی اول بود.تازه یه خرگوش هم زد اما خر گوشو دادن به آقا سگه.اینجا داره گنجشک کباب میکنه برامون

اما اینجا باغ عمه پدرمه.درختای تبریزی . قاصدکا و یه نیزار بزرگ

14

108

اما جای همگی خالی رفتیم شانجان.قایق سواری و اسب سواری.از اسب سندی نیست اما اینجا تو بغل بابام سوار قایق هستما.اسب هم منظورم اون اسبای شهر بازی هست

01

 

185

 و اما یه مرد کوچیک شکارچی

198

اما عکسای جمعی رو پست بعدی میگذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله فاطی
16 شهریور 91 11:53
پارسا جون خاله سلام دلم برات یه ذره شده قربون چیز خوردنت بشمتو تو همه سری خاله جون


حاله فاطی ای و اله .ممنون
غزاله
16 شهریور 91 11:57
سلام عزیزم.خیلی دیر اومدیا.اون جا که رفتی به ماهم سری بزن.باییییییییی باییییییییییی


میام به زودی میخوام بیام.ممنوووون
مامان آراد(خاطره)
16 شهریور 91 17:29
ای جانممممممممممممممم...خوش اومدی عزیزم...


قربونتوووون
خاله وجيهه
17 شهریور 91 16:25
وااااي..خالهههههه..دلم تنگيده.حسابيييييي
با باغ عمه و بابا جون ما كلي خاطره داريم..ديدي وقتي باد مياد و سپيداراي باغ عمه تكون ميخورن چه صداي خوب و اارومي مياد؟وااي..چه خوب كه رفتي و آب و هوا عوض كردي:-)


وااای خاله جاتون خالی بود.باور کن مامانم اونجا قاصدکا رو که دید دم باغ عمع یادت بود و به زبون آورد که اینجا با قاصدکا با خاله وجیهه عکس گرفتیم