پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

ما بازگشتیم!!

سلام به همه دوستان.خانواده.میدونید که زندگی من به عنوان یه 3 ساله کامل دچار فراز و فرودهای زیاد میشه اما این منم که ایستاده ام البته این فراز و فرود در حد جابجایی به منزل جدید بوده و بس وگرنه ما سرحال و سالم هستیم و شکل شیطنتهایمان تغییر کرده !!! من سه سال شده ای هستم که قدم نزدیک 1 متر است و دلم هزار جا غلت میخورد .من سه ساله ای هستم که خودم را مرد می دانم،دنیا بر مدار دانسته هایم میگردد.با دقتم و از هیچ چیز نمیگذرم.روزی چند بار ا از مادرم میپرسم که چرا رونالدو اتاقم که هدیه kfc  هست چرا قرمز پوشیده مگر رونالدم سفید پوش نیست من روزی چند باربه مادرم می گویم که مامان خونه جدیدمون قشنگه ها !!! من نگاهم اگاهانه است به مادرم می گوی...
1 مهر 1393

یک 36 ماهه گم شده کجاست!!!!

ما رو یه روز گم کردن بعد از تولدمون بعد مادرمون دید ما د رماشین لباسشویی به سر میبریمو این هم حالتی است که داریم از انجا بیرون میاییم (مادرمان این گونه بود ) ای خدا پارسا را حفظش کن. ما یه چند وقتی کلا سرمون شلوغ میشه حالا حالاها نمی آییم .اما به فکر وبلاگ هم هستیما   ...
24 مرداد 1393

جشن تولد 3 سالگی پارسا(1 )

سلام .بلاخره رسیدیم به تولد .اول از همه اوناییکه زحمت کشیدن و اومدن خونمون یا تماس گرفتن یا پیامک دادن و یا پیغام وایبری گذاشتن سپاس.اینم کیک تولدم اینم از یه نمای دیگه اینم بابا جون و نوه ها شمع رو شن میکنیم (یعنی آقای پدر این کارو میکنند ) از خوشحالی سر از پانمیشناسیم و مادرمان اخرش هم نتوانست یک عکس تکی خوب از ما بگیرد و حتی اینجا که صورتمان را بالا نیاوردیم و باز هم   د رکنا رکادوها و مشغول بازی با همبازیانم پرهام و پریناز و اینم تمامی کادوهای من دست همه درد نکنه.تو پست بعدی با جزییات نوشته میشه ارادتمند همه       ...
22 مرداد 1393

تزیینات تولد سه سالگیت

سلام.امسال تولدم با تم زنبور برگزار شد .چون از مدتها پیش میرفتم قنادی محل میگفتم من کیک زنبوری میخوام این شد که مادرم تم شاد زنبور رو انتخاب کرد و کاراش رو با کمک خاله وجیهه انجام دادیم (برش و اینا رو دایی سید محمد و مامن طاهره و خاله مائده کمک کردن )و در ز دن بادکنکها هم آجی بها ره و دایی محمد رضا کمک کردن (دست همگی درست ) این کلاه دست ساز مامان اینم تزیین خونه اینم خودت قبل از اومدن مهمونا اینم یکی دیگه (کلا خوشحال بودیا ) اینم با بابا مشغول سیخ زدن کبابا ...
22 مرداد 1393

سفر به سرزمین پدری از 7 مرداد تا 17 مرداد 93

ما هر سال بعد از ماه رمضون به افتخار پدر جان به دیارش میرویم تا او نیز در ولایتش نفسی بکشد اما امسال روز عید فطر راه افتادیم و مسیر 2 ساعته تا قزوین را 8 ساعت پیمویم یعنی فاجعه.ماشینها انگار همه ریخته بودند در آن اتوبان لعنتی که پایان  نداشت 15 ساعت را درمسیر بودیم تا رسیدیم اما انجا علاوه بر عمه ها و مادر بزرگ و پدر بزرگم مامان طاهر و بابا علی و خاله مائده نیز به ما پیوستند و اوقات خوبی داشتیم. و من را در حالتهای مختلف در باغ ببینید مشغول چیدن آلو مادرم عاشق این عکسمه(لحظه ای ا زخوردن می ایسته ) و حالا در دیوانسار با بزرگترین زنعموی پدرم و حالا مشغول آبیاری و زحمت کشی با پست...
22 مرداد 1393

تولدت مبارک سه ساله من

سلام پارسای مادر.سلام به روی ماهت ان هنگام که متولد شدی و امروز که بالنده ای سلام به تمام سلولهای وجودت ان روز که از شیره جانم مکیدی و امروز که قد کشیدنت را میبینم سلام به لبهای تشنه ات هنگام به دنیا آمدن و و امروز به لبهای قلوه ایت که با حرف زدن دلم را به نا جا آباد میبرد خوش امدی مادر بارها و بارها خوش آمدی صفا را به وجودم اوردمی،کوچکم کردی هم قد خودت، تاآسمانهایم بردی با نگاهت جـــــانِ مادر...شیشه ی عمرِ مادر...سه سال نفس به نفسِ هم...هر شب و هر روز....زندگی کردیم... سه سال عشق کردیم و خندیدیم و زندگی کردیم. و تو بی مثالِ دنیایم....به یقین حقِ فرزندی را ادا کردی...کامل بودی برایم و منِ تشنه را سیراب کردی...سه سال را جرعه ج...
20 مرداد 1393