پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

پرواز یک مادر

1392/9/10 16:42
نویسنده : مامان پارسا
170 بازدید
اشتراک گذاری

من و کلمات دوست بودیم دوستان صمیمی.جای مدادم راهیچ چیز نمیگرفت.کوچکترین سفرها را با دفتر خاطراتم میرفتم.وای مدادم جامانده ؟کجا؟نمیدانم .اصلا نمیدانم آخرین بار کی نوشتم.از دست کی دلخور بودم.گریه ام به خاطرچه بود؟عجیب است دنیا را میگویم.روزها را میگویم زندگی را صدا میکنم بیایید درمحکمه بنشینید چه کسی مرا از مدادم جدا کرد.چه کسی ذهنم را درگیر روزگار کرد.چه کسی گفت من دکتر بدون نسخه و مداد شوم.من دلم مداد میخواهد.دفترهای خاطراتم رامیخوادودلم پاییز برگ ریزی میخواهد که هر روزش نوشتن باشد و نوشتن.دلم بالهایم را میخواهد.بالهایم کجاست.یادم هست بالهایم خاکستری و سفید بودند.اما دیگر نیستند یامن نمیبینمشان.بالهایم لابلای کدام کتابها مانده اندولای کدام خواب شیرین عصرانه ام تنها مانده.یکی گفت بالهایت را بگذارو برو" بال ها باید بیافتند تا پرواز محتاج بال نباشد"به گمانم واقعا بالهایم افتاده اند.شاید خودم در روزمرگی هایم آنها را جارو کردم. شکسته های بالهایم را بی صدا توی خاک انداز جمع کرده ام و از خانه ام بیرون برده ام.و حالا دنبالشان میگردم.اما حالا دوباره میخواهم بپرم میخواهم بالهایم را پیدا کنم. پاییز است.باد میاید و هوس پرواز دارم. چشمهایم را میبندم.دست پسرک 28 ماهه ام را میگیر م و پرواز میکنم.آری من دو بال آبی دارم.بالهای سفید و خاکستریم دوباره جوانه زده اند.یادم آمد من ایکاروس شده بودم(ايكاروس يه شخصيت افسانه ايه كه با موم براى خودش بال درست ميكنه و پرواز مي كنه، چون خيلى به خورشيد نزديك ميشه بالهاش آب ميشه و سقوط مي كنه ) اما ازخواب میپرم......عینک

پسرکم مادر مادر میگوید ، آینه‌ای از خودم است انگار.گاهی اوقات گمان میکنم چقدر شبیه کودکی هایم هست البته بدون غرورش. چشمهایش نو است و اشکهایش فقط برای خواستن یک اسباب بازی تازه سرازیر شده یا درد کوبیدن سرش به جایی و از من میخواهد بوسش کنم و  البته پشتش دو بال دارد، آبی و نو.  خوب آنها را میبینم. حتی لمس میکنم پنجره‌ها ی خانه ام را مببندم که باد بچه‌ام را نبرد. پرواز برای او هنوز خیلی خیلی زود است. من هم که بال ندارم. این بار اگر بپرم با او باید پرواز را تجربه کنم و گرنه بدون او می‌افتم و می‌میرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

وجيهه
10 آذر 92 16:50
هيچ وقت اين نثر عرفان نظر آهاري يادم نميره: خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : - یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست ...... چقدر دلم برات تنگ شده خواهر...... من هم خواهر.زیبا بود
غزاله
10 آذر 92 18:46
احساسي و زيبا بود ممنون خاله
آشنای غریب
11 آذر 92 20:25
زیبا بود.مثل همه ی نوشته هاتون.میدونی سمیه خانم شما برای من اسطوره ی فهم و کمالید.همیشه وبلاگ پارسا کوچولو رو دنبال میکنم و اولین دفعه ست نظر میدم. باز هم بنویسید.ممنون. سپاس از آشنای غریب.پس به جمع خوانندگان خاموش وب پارسا خوش آمدید