یاد باد 5 اسفند
نمی گوید دوستت دارم
اما
آفتاب ِ نگاهش
راه را روشن می کند
و با دل شوره ای
لرزان می پرسد:
چه دیر آمده ای؟
امسال اسفندی دیگر از فصلِ عشقِ زندگی مان را کنار هم جشن گرفتیم... رستوران طلاییه و تپه های لشکرک و کیک دست ساز مادر و پسری ،سال گردی دیگر از پیوندمان...پیوندی که من و تو را مـــــــا کرد و بر سر یک سفره نشاند... و گلی که از مهربانی بدستمان رسید تا غافلگیرمان کند
و آن معجزه ی بی نظیر خدا...همان فرشته که از من و توست...تجلی عشق و احساس ما...با حضورش خوشبختی مان را به حق کامل کرده ...ماشاالله
که آروزی برآورده شده ی دیروزمان بود...یادت هست؟! خدایا شکرت.
دیروزمان هرچه بود گذشت...که جز خیر و نیکی بود....خـــــــدا ، بی نظیر ترین همراه...ممنون از نگاه مهربانت...از آغوش همیشه بازت...از این چند سالی که بو دی...نگهبان تمــــــــام لحظه هایمان ، فردایمان را به تو می سپاریم...
مثل همیشه...توکلت علی الله.