برای خواهرم که بهارش را روانه پرواز می کند
من فکر می کنم مادرها، خدایان کوچک روی زمین اند. یک جور خدای مجسّم. خدایی که می شود دید،صدایش را شنید ، یک وقت هایی بغلش کرد ، سرش داد زد ، برایش ناز کرد... .یک جور خدای خوب شبیه همان خدای بزرگ و بلند مرتبه ، که خوبی هایمان را بیشتر از بدی هایمان می بیند، که عیب هایمان را می پوشاند ، که هوایمان را دارد... . آن وقت ها که بچه بودم، فکر می کردم حالا چرا این طوری؟ یکی مرد بشود و یکی زن. عروسی کنند و بچه بیاوَرَ(ند)؟! نه! معلوم است که نه! مرد که بچه نمی آورد.زن بچه می آورد. زن بچه را به دل می کشد، نُه روز،نُه هفته ،نُه ماه... . بچه هر روز توی دلش تکان می خورد.هر روز لگد می زند و زن هر روز نفسش بند می آید. بچه که می آی...
نویسنده :
مامان پارسا
17:45