یک کتاب ،یک اندیشه. یک خاطره ،یک شازده حمام
عموی پدرت که به رحمت خدا رفت.جریان زندگی کمی توقف کرد.بهانه ایی برای تمام نکردن تز لعنتی شروع شد.آمدم سر کتابخانه ای که بی نهایت دوستش دارم(میخواستم یه روزی به خاله وجیهه بگم چه جوری میشه کتابخانه رو گذاشت جزو علایق و ازش عکس گرفت؟شاید علایق من تو این سن شامل اینا بشه :کتابخانه ام و البته کتابام،موبایلم،دستهایم،مغزم(همون که تو آزمایشگاه نشونمون میدن )و خانواده ام که تو دنیای کودکیم هستی و البته یه جانماز کار دست دوستم که هدیه ای از سالهای دور نوجوانییم هست و یه تسبیح از ننه زهرای پدرم که تربت اصل کربلاست)و یه کتاب ازش برداشتم یه کتابی که یادم نمیاد دقیقا کی خریدمش و حالا نخون کی بخون!!!!!!!!!!!!!!!!بابات میگفت این شازده حمام نمیگ...