پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

یک کتاب ،یک اندیشه. یک خاطره ،یک شازده حمام

عموی پدرت که به رحمت خدا رفت.جریان زندگی کمی توقف کرد.بهانه ایی برای تمام نکردن تز لعنتی شروع شد.آمدم سر کتابخانه ای که بی نهایت دوستش دارم(میخواستم یه روزی به خاله وجیهه بگم چه جوری میشه کتابخانه رو گذاشت جزو علایق و ازش عکس گرفت؟شاید علایق من تو این سن شامل اینا بشه :کتابخانه ام و البته کتابام،موبایلم،دستهایم،مغزم(همون که تو آزمایشگاه نشونمون میدن )و خانواده ام که تو دنیای کودکیم هستی  و البته یه جانماز کار دست دوستم که هدیه ای از سالهای دور نوجوانییم هست و یه تسبیح از ننه زهرای پدرم که تربت اصل کربلاست)و یه کتاب ازش برداشتم یه کتابی که یادم نمیاد دقیقا کی خریدمش و حالا نخون کی بخون!!!!!!!!!!!!!!!!بابات میگفت این شازده حمام  نمیگ...
6 بهمن 1392

پارسا جان این را بدان پدرها و مادرها حق مردن ندارند!!!!!!!!!!

سلام عزیزم.  3 روز دیگر 30 ماهه می شوی میخواستم برایت کیک بگیرم و شمع 30  رو فوت کنی اما برف میاید .لابد وقتی در کویر مادریت برف ببارد در سرزمین پدریت خروارها برف نشسته.پنبه ها ازلحاف آسمان خسته اند و به زمین رسیده اندو 16 دی ماه مردی از تبار تو کم می شود.مردی که خیلی ها از او به نیکویی یاد می کنند.نمیدانم خدا چه تقدیری کرده.دنیای نامرد یکی از عموهای پدرت را از خانواده گرفت.عجیب و غریب رفت .یک بیماری ساده و بعد مرگ!!!!این مرگ خانه ها را سوزانده اما از بین نبرده. پارسا جان از میان پنجره های دلت  یک پنجره  دیگرباز کن برای خودت، آدمهای این پنجره رفته اند اما حق رفتن نداشتند.مادرها وپدرها باید همیشه بمانند اگر نباشند دنیایی...
17 دی 1392

یک تولد زمستانی دیگر برای پارسا

سلام.مستحضرید که تمام تولدهای برگزار شده در خانه مان چه کوچک وچه بزرگ  متعلق به بنده است چند روزی بود زمزمه های کیک تولد  (آقای پدر )شنیده میشد و به من میگفتند که سه کاج (قنادی معروف محله مان )کیکها رو گذاشته تو فر.روز موعود فرا رسید و من به قنادی شرفیاب شدم.صدای من کل قنادی رو پر کرده بود.چنان میخندیدم که بلبلی چهچه بزند.انگار که اصلا تا بحال کیک نخورده ام و ندیده ام.من کیکی که شکا هاپو بود میخواستم اما یه دختر خانوم خوشگل (به قول خودش خوشجل و پالتو قرمز )اومد و اونو خرید و رفت .اما من بلاخره این کیک رو پسندیدم باب اسفنجی!!!!!آقای پدر اصلا نمیدونست این چه شکلی و چه شخصیتی هست!!!!!!!!!!!!!!!تا پدر محترم تشریف بیارن من بارها و...
5 دی 1392

شب چله 92

بلندی یلدا را برای زندگیت آرزومندیم. قبل از رفتنمون و حالا بر سفره یلدا(کیک رو عمه پریسا درست کرده) و با خانواده و البته در مراسم بریدن هندوانه ...
1 دی 1392

اندر احوالات 29 ماهگی پارسا کوچولو

سلام بنده به این دو کتاب علاقه فراوان دارم.در حدی که شبا بالای سرمه و میخوابم.ممنون خاله وجیهه مادرم این صفحه رو میبینه کله اش پر از علامت سوال میشه.یعنی واقعا ممکنه تو این زمونه البته این تبلیغات رو دیدید که !!!! پارسا این رو زا با این کادوی بیتا جون سخت مشغوله داره برا خودش دست میزنه و البته این پازل جدید که با حضور پدر جان خریداری شد اینم داره نماز میخونه و دعا میکنه.دستای کوچولوش معلومه و این هم احوالات 29 ماهگی.خاله فرزانه و بهار خانوم اومدن تهران و رفتن.وقتی اونا اینجا بودن اصلا به یاد پازل و اینجور چیزانبود فقط کتاب و تبلت   ...
1 دی 1392

تو قهرمان می شوی!!!!!

سلام پسرم.  تو شهر فردا هستی ،با هزاران پنجره باز ،با هزاران دود کش خوشبخت،و آزادی در زیر مجسمه ها در میدان مرکزی می ایستد،و یکی یکی نام قهرمانانش را میخواند(ریتسوس ،شاعر یونانی)دوست دارم قهرمان ...، نه پهلوانی نامدار شوی. دوست ندارم ثروتمند نباشی  اما دوست دارم قوی باشی و با اعتماد به نفس.دوست دارم بازویت و کله ات کارکنند و ثروتمند شوی .دوست دارم تکیه ات به من و پدرت نباشد اما به من و پدرت اعتماد کنی.دوست دارم غرورت برای من و پدرت و کسانی که دوستشان داری و البته آنها دوستت دارند، نباشد.دوست دارم پناه امنت خانه پدری ات باشد اما بیرون رفتن از فضای امن خانه برایت سخت نیاید. با خود می گویم همین چند صباحی دیگر تو بزرگ می شوی .حرفها...
25 آذر 1392

یک پست زمستانی(15 آذر ماه 92 ) برف بازی تلو-لشکرک

سلام.زمستون نشده دو شبانه روز در اواسط آذر ماه اینجا برف میاد.منم اولین بار میخوام برم برف بازی جاده تلو.یه جمعه ای بابا و مامان منو بردن که آدم برفی درست کنم.نمیدونید چه ذوقی داشتم بعدشم انقد خسته بودم که هویجی که برا دماغ آدم برفی  از خونه برده بودم رو تو ماشین گذاشتم دهنم و کی نخور .اما مادرم سریع ازم گرفت و قاقا های خودم رو بهم داد و من یکم به حال اولیه برگشتم و  البته اینم بگم که از برف بازی جدا نمیشدم اما به بهانه خرید مسواک و رفتن به شهر وند سوار ماشین شدم .اینم پارسا خان و اولین برف بازیش در سومین زمستان عمرش بقیه در ادامه مطلب اینم یه صحنه دیگه آدم برفی پارسا و بابا اینم بابا همقد من و آدم برفی  شد ...
16 آذر 1392

پرواز یک مادر

من و کلمات دوست بودیم دوستان صمیمی.جای مدادم راهیچ چیز نمیگرفت.کوچکترین سفرها را با دفتر خاطراتم میرفتم.وای مدادم جامانده ؟کجا؟نمیدانم .اصلا نمیدانم آخرین بار کی نوشتم.از دست کی دلخور بودم.گریه ام به خاطرچه بود؟عجیب است دنیا را میگویم.روزها را میگویم زندگی را صدا میکنم بیایید درمحکمه بنشینید چه کسی مرا از مدادم جدا کرد.چه کسی ذهنم را درگیر روزگار کرد.چه کسی گفت من دکتر بدون نسخه و مداد شوم.من دلم مداد میخواهد.دفترهای خاطراتم رامیخوادودلم پاییز برگ ریزی میخواهد که هر روزش نوشتن باشد و نوشتن.دلم بالهایم را میخواهد.بالهایم کجاست.یادم هست بالهایم خاکستری و سفید بودند.اما دیگر نیستند یامن نمیبینمشان.بالهایم لابلای کدام کتابها مانده اندولای کدام خ...
10 آذر 1392