پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

یک پست مادرانه ویژه آخر سال 92

آرزو کن پارسای من آرزو بر هیچ کس عیب نیست دعا کن و از خدا بخواه آرزوی سلامتی و خنده و خوشی و خوشبختی. آرزوی باز شدن گره های ریز ودرشت، آرزوی حل شدن گرفتاری ها. آرزو برا ی گشایش و فقط گشایش، که گره های بسته زندگی آدم ها را بسته تر و کم حجم تر  می کند .  آرزوی خوشبختی دخترها وپسرها. آرزوی شرمنده نشدن هیچ مردی در برابر خانواده اش. آرزوی مادر شدن تمام زنهای منتظر. آرزوی صبر و صبوری . آرزوی مهربانی.آرزوی محبت های بی دلیل. آرزوی خوش خلقی های بی اندازه. آرزوی رزق و روزی حلال فراوان. آرزوی آشیانه ی گرم و با صفا. آرزوی دیدن دوباره  خانه ی خدا و زیارت مشهد و کربلا. آرزوی دل بی غصه برای پدر و مادرها. آرزوی دوستی همیشگی با خدا... ...
27 اسفند 1392

یاد باد 5 اسفند

نمی گوید دوستت دارم اما آفتاب ِ نگاهش راه را روشن می کند و با دل شوره ای لرزان می پرسد : چه دیر آمده ای؟   امسال اسفندی  دیگر از فصلِ عشقِ زندگی مان  را کنار هم جشن گرفتیم... رستوران طلاییه و تپه های لشکرک و کیک دست ساز مادر و پسری ،سال گردی دیگر از پیوندمان...پیوندی که من و تو را مـــــــا کرد و  بر سر یک سفره نشاند ... و گلی که از مهربانی بدستمان رسید تا غافلگیرمان کند   و آن معجزه ی بی نظیر خدا...همان فرشته که از من و توست ... تجلی عشق و احساس ما ... با حضورش خوشبختی مان را به حق کامل کرده ...ماشاالله که آروزی برآورده شده ی دیروز مان بود...یادت هست؟...
6 اسفند 1392

اندر هوای روزهای برفی 92

سلام 14 و 15 بهمن ماه 92 روزهایی اند که انگار بهاری در پیش ندارند.انگار نه انگار که همین هفته پیش بخاری ها را روی شمعک گذاشته بودیم و بدون کلاه و کاپشن از خانه بیرون میرفتیم.اما برگ آسمانها ورق خورد و در روزی که ما فرشهایمان را به مناسبت رهایی پارسا از پوشک  ( در تیر ماه این پروژه شروع شده بود و خیلی وقت است  دیگر پارسا رها شده از پوشک است) و عید 93 جهت شستشو به قالیشویی دادیم آسمان شروع به باریدن کرد و حالا ببار و کی نبار!!!!و هنوز هم که هنوز است می بارد. ما هم هنوز که هنوز است بی فرشیم اما سنگهای مرمریت کف خانه مان  با همان بخاری  هال هنوز هم که هنوز هست  با ما نامرادی نکرده اند.دیروز صبح مجبورم کرد سری به حیاط بزن...
15 بهمن 1392

یک کتاب ،یک اندیشه. یک خاطره ،یک شازده حمام

عموی پدرت که به رحمت خدا رفت.جریان زندگی کمی توقف کرد.بهانه ایی برای تمام نکردن تز لعنتی شروع شد.آمدم سر کتابخانه ای که بی نهایت دوستش دارم(میخواستم یه روزی به خاله وجیهه بگم چه جوری میشه کتابخانه رو گذاشت جزو علایق و ازش عکس گرفت؟شاید علایق من تو این سن شامل اینا بشه :کتابخانه ام و البته کتابام،موبایلم،دستهایم،مغزم(همون که تو آزمایشگاه نشونمون میدن )و خانواده ام که تو دنیای کودکیم هستی  و البته یه جانماز کار دست دوستم که هدیه ای از سالهای دور نوجوانییم هست و یه تسبیح از ننه زهرای پدرم که تربت اصل کربلاست)و یه کتاب ازش برداشتم یه کتابی که یادم نمیاد دقیقا کی خریدمش و حالا نخون کی بخون!!!!!!!!!!!!!!!!بابات میگفت این شازده حمام  نمیگ...
6 بهمن 1392

پارسا جان این را بدان پدرها و مادرها حق مردن ندارند!!!!!!!!!!

سلام عزیزم.  3 روز دیگر 30 ماهه می شوی میخواستم برایت کیک بگیرم و شمع 30  رو فوت کنی اما برف میاید .لابد وقتی در کویر مادریت برف ببارد در سرزمین پدریت خروارها برف نشسته.پنبه ها ازلحاف آسمان خسته اند و به زمین رسیده اندو 16 دی ماه مردی از تبار تو کم می شود.مردی که خیلی ها از او به نیکویی یاد می کنند.نمیدانم خدا چه تقدیری کرده.دنیای نامرد یکی از عموهای پدرت را از خانواده گرفت.عجیب و غریب رفت .یک بیماری ساده و بعد مرگ!!!!این مرگ خانه ها را سوزانده اما از بین نبرده. پارسا جان از میان پنجره های دلت  یک پنجره  دیگرباز کن برای خودت، آدمهای این پنجره رفته اند اما حق رفتن نداشتند.مادرها وپدرها باید همیشه بمانند اگر نباشند دنیایی...
17 دی 1392

تو قهرمان می شوی!!!!!

سلام پسرم.  تو شهر فردا هستی ،با هزاران پنجره باز ،با هزاران دود کش خوشبخت،و آزادی در زیر مجسمه ها در میدان مرکزی می ایستد،و یکی یکی نام قهرمانانش را میخواند(ریتسوس ،شاعر یونانی)دوست دارم قهرمان ...، نه پهلوانی نامدار شوی. دوست ندارم ثروتمند نباشی  اما دوست دارم قوی باشی و با اعتماد به نفس.دوست دارم بازویت و کله ات کارکنند و ثروتمند شوی .دوست دارم تکیه ات به من و پدرت نباشد اما به من و پدرت اعتماد کنی.دوست دارم غرورت برای من و پدرت و کسانی که دوستشان داری و البته آنها دوستت دارند، نباشد.دوست دارم پناه امنت خانه پدری ات باشد اما بیرون رفتن از فضای امن خانه برایت سخت نیاید. با خود می گویم همین چند صباحی دیگر تو بزرگ می شوی .حرفها...
25 آذر 1392

پرواز یک مادر

من و کلمات دوست بودیم دوستان صمیمی.جای مدادم راهیچ چیز نمیگرفت.کوچکترین سفرها را با دفتر خاطراتم میرفتم.وای مدادم جامانده ؟کجا؟نمیدانم .اصلا نمیدانم آخرین بار کی نوشتم.از دست کی دلخور بودم.گریه ام به خاطرچه بود؟عجیب است دنیا را میگویم.روزها را میگویم زندگی را صدا میکنم بیایید درمحکمه بنشینید چه کسی مرا از مدادم جدا کرد.چه کسی ذهنم را درگیر روزگار کرد.چه کسی گفت من دکتر بدون نسخه و مداد شوم.من دلم مداد میخواهد.دفترهای خاطراتم رامیخوادودلم پاییز برگ ریزی میخواهد که هر روزش نوشتن باشد و نوشتن.دلم بالهایم را میخواهد.بالهایم کجاست.یادم هست بالهایم خاکستری و سفید بودند.اما دیگر نیستند یامن نمیبینمشان.بالهایم لابلای کدام کتابها مانده اندولای کدام خ...
10 آذر 1392

ویژه مادرم

سلام.5 آبانهای مکرر می آیند و می روند .آسمان امروز باران شدیدی نازل میکند .از دیشب تا صبح هم آسمان مکرر ناله کرده.خوب است .خالی شدن آسمان را میگویم.مدتی بود نفسی خالی نکرده بود.اما تو پسرک 27 ماهه من برایت تولدی دیگر میگیریم.چه فرقی میکند تولد من باشد یا تو تولد تو باشد یا پدرت.مهم این است که تو بخندی.مهم این است که  وقتی پدرت مقابل قنادی سه کاج  بایستد  بگویی اینجا تولده منه.اینجا اسکاچه(بجای سه کاج )تازه داخل هم که بشوی بگویی من میگم کدوم.دستت را رو یکی از کیکها که ماشین دارد بگذاری و پدرت هم همان را بگیرد تازه شمع هم بخواهی، بگویی  من اونو میخوام .(ریسه تولد )از دم قنادی تا خانه مان راهی نیست مرتب می گویی میخوام کیک ما...
5 آبان 1392

این من هستم در پایان 26 ماهگی

 سلام.خاله وجیهه اومده بود اینجا و موضوع عکاسیش متعلقات هر کسی بود.منم ازش خواستم برا تو هم در پایان 26 ماهگیت متعلقاتت رو عکاسی کنه و به لیستش اضافه کنه.خودم هم در فکر تدارک جمع کردن متعلقاتم هستم شاید در سالروز تولدم این کارو انجام دادم.وقتی متعلقاتت رو جمع میکردم با خودم گفتم از پارسا هر کدوم از اینا رو بگیری زود یادش میره.انگار که بچه ها فرشته هایی هستم که اصلا یادشون نیست باید تعلق داشته باشن.اما ما بزرگا چسبیده ایم به عنوانامون.صندلی هامون.داشته هامون...... حالا این تویی و علایقت اون فرمونه جمع همه ماشینایی که داری. و من در خواب ...
27 مهر 1392