پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

دنیای جدید ما با پارسا کوچولو

سفر به سرزمین پدری از 7 مرداد تا 17 مرداد 93

ما هر سال بعد از ماه رمضون به افتخار پدر جان به دیارش میرویم تا او نیز در ولایتش نفسی بکشد اما امسال روز عید فطر راه افتادیم و مسیر 2 ساعته تا قزوین را 8 ساعت پیمویم یعنی فاجعه.ماشینها انگار همه ریخته بودند در آن اتوبان لعنتی که پایان  نداشت 15 ساعت را درمسیر بودیم تا رسیدیم اما انجا علاوه بر عمه ها و مادر بزرگ و پدر بزرگم مامان طاهر و بابا علی و خاله مائده نیز به ما پیوستند و اوقات خوبی داشتیم. و من را در حالتهای مختلف در باغ ببینید مشغول چیدن آلو مادرم عاشق این عکسمه(لحظه ای ا زخوردن می ایسته ) و حالا در دیوانسار با بزرگترین زنعموی پدرم و حالا مشغول آبیاری و زحمت کشی با پست...
22 مرداد 1393

تولدت مبارک سه ساله من

سلام پارسای مادر.سلام به روی ماهت ان هنگام که متولد شدی و امروز که بالنده ای سلام به تمام سلولهای وجودت ان روز که از شیره جانم مکیدی و امروز که قد کشیدنت را میبینم سلام به لبهای تشنه ات هنگام به دنیا آمدن و و امروز به لبهای قلوه ایت که با حرف زدن دلم را به نا جا آباد میبرد خوش امدی مادر بارها و بارها خوش آمدی صفا را به وجودم اوردمی،کوچکم کردی هم قد خودت، تاآسمانهایم بردی با نگاهت جـــــانِ مادر...شیشه ی عمرِ مادر...سه سال نفس به نفسِ هم...هر شب و هر روز....زندگی کردیم... سه سال عشق کردیم و خندیدیم و زندگی کردیم. و تو بی مثالِ دنیایم....به یقین حقِ فرزندی را ادا کردی...کامل بودی برایم و منِ تشنه را سیراب کردی...سه سال را جرعه ج...
20 مرداد 1393

از اواخر 36 ماهگیت

سلام پسرک.عزیزک.قندک.ماهک.نباتم عمرم نفسم. دهم رمضان المبارک هر سال من تورا به دنیا می آورم.میبویمت.میبوسمت. و بارها و بارها خدارا شکر میکنم من در نفس هایِ تو زندگی میکنم...نباشی هوا نیست! نباشی هوا نیست! خدا حافظت باشد پارسای مادر من چه کاره ام. این روزها سرم شلوغ است .تزم به جاهای باریکی رسیده و بدو بدو داردو چاپ مقاله دارد و ....موضوعات زیادی برای درگیر شدن هست که مال زندگی در تهران است.همین و بس.دیگر چه بگویم 5 تیرماه امسال به خانه پدری رفتیم و مغز بادام اول _بها رخانوم _را راهی سفری کردیم که حالا حالاها باید  بهارش برود و بدود.6 تیرماه مراسم بود و خانواده پدری تو نیز پارسا جان به محفل آمده بودند.ب...
4 مرداد 1393

خوش سفر بودنت را عشق است

از بس خوش سفریم ما را همیشه به سفر میبرند آنهم سرزمین مادری که کیفمان را کوک میکند ما خوشحالیم و سر خوش که توت از درخت به زمین میاید و ما در گرفتن چادر زیر درخت سهیمیم و حالا صورتمان رو به آسمان است تا از درخت فروتنی ببارد و البته به چوب جمع کردن چون تخصص ما کباب است و در ادامه مطلب و با خاله فرزانه و با دختر خاله های مهربان و با آجی غزاله مهربان در چادر و پارسا که خودشو خیس خیس کرده و لذت بردنمان از آب بازی و قبل از ماه رمضان یکبار دیگر به امید خدا مهمان شادی خانه بابا علی و مامان طاهره خواهم شد     ...
29 خرداد 1393

تو طعم زندگی هستی

سلام .ما اومدیم تا عکسای مسافرت 14 و 15 خرداد به سرزمین مادری رو بگذاریم.اما اول مادرمون یه صحبتهایی دارن انگار: پارسا شده ای همه زندگیمان،محور زندگیمان،می دوی می پری ،با نشاطی اظها رنظر میکنی،فکر میکنی مامان ازم بپرس به چی فکر میکنم .پسرم به چی فکر میکنی  ؟ به هیچی احساسات تو غلیظ و عجیب است .حرکات چشمانت عجیب تر وقتی با حرکات چشم می گویی ولش کن نمیخوامش  میخواهم برایت قصه بگویم  شروع میکنم ما میخواستیم یه پارسا داشته باشیم خدا بهمون داد بعد خاله ها و با باعلی و مامان طاهره خوشحال شدن که یه کوچولو میاد خونمون یهو میبینم زدی زیر گریه پارسای مامان ناراحتت کردم میگی دلم تنگ شده حساس شده ای صدایم بالا برود میگویی ب...
29 خرداد 1393

برای خواهرم که بهارش را روانه پرواز می کند

من فکر می کنم مادرها، خدایان کوچک روی زمین اند. یک جور خدای مجسّم. خدایی که می شود دید،صدایش را شنید ، یک وقت هایی  بغلش کرد ، سرش داد زد ، برایش ناز کرد... .یک جور خدای خوب شبیه همان خدای بزرگ و بلند مرتبه ، که خوبی هایمان را بیشتر از بدی هایمان می بیند، که عیب هایمان را می پوشاند ، که هوایمان را دارد... . آن وقت ها که بچه بودم، فکر می کردم حالا چرا این طوری؟ یکی مرد بشود و یکی زن. عروسی کنند و بچه بیاوَرَ(ند)؟! نه! معلوم است که نه! مرد که بچه نمی آورد.زن بچه می آورد. زن بچه را به دل می کشد، نُه روز،نُه هفته ،نُه ماه... . بچه هر روز توی دلش تکان می خورد.هر روز لگد می زند و زن هر روز نفسش بند می آید. بچه که می آی...
24 خرداد 1393

خاله وجیهه منتظر موفقیتهای بعدیت هستیم

یادم هست دو سال پیش تو 9  ماهه بودی و 28 اردیبهشت عقد کنان خاله وجیهه بود یادم هست سال پیش 25 اردیبهشت عروسی خاله وجیهه بود یادم هست سال 87 آبان ماه دفاع ارشدم بود.آن شب را تا صبح نخوابیدم .نگران بودم و این خاله وجیهه بود که کنارم بود پدرم ،مادرم ،خواهرم و غزاله اش ،شوهر خواهر بزرگم همه آمده بودند تا در دفاع شرکت کنند.فارغ التحصیل شدم . بلافاصله مهرماهش دوباره دانشجو بودم.روزگار چقدر تند میگذرد. اما دیروز 28 اردیبشهت خاله وجیهه ات دفاع میکند یک موضوع مهم و شاخص در استان را !!!دلم میخواست همه زحماتی که او کشید برایش کمی جبران کنم اما دوری راه نگذاشت.تبریکم را بپذیر.امیدوارم نقطه های عطف دیرگری از زندگیت از این تابع شروع شود. ...
29 ارديبهشت 1393

واژه های ناب مخصوص پارسای 34 ماهه

سلام.چند روز پیش رفته بودیم پارک ملی خجیر.اونجا عمه بزرگش ازش پرسید -پارسا مامانتو چقددوست داری؟ 500 تومان -باباتو چقدر ؟ 2000 تومان بابا علی رو چقدر ؟ 5000 تومان مامان طاهره رو ؟ 2000 تومان آجی غزاله رو ؟ 10000 تومان خاله وجیهه رو ؟ 5000 تومان!!!!!!!!!!!!!!!!!!میدونی آجی غزاله رو خیلی دوست دارم پارسا ازم بعد نمازم میپرسه: -مامان برا کی دعا میکنی ؟ برا تو برا بابات برا خودم -مامان میشه برا خاله فرزانه و آجی غزاله دعا کنی چرا نمیشه دعا میکنم -مامان پس منم برا خاله مائده ،بابا علی و مامان طاهره دعا میکنم از اتاق رفت بیرون و دوباره برگشت -یادم رفته بود برا دایی اکبر و دایی محسن و خاله ...
29 ارديبهشت 1393

محصول نمایشگاه کتاب 93 برا ی پارسا و ...

سلام.اینم کتابای من کتابای علمی از نشر قدیانی ،کتابای فرانکلین از پیک دبیران ،کتابای شغلهای من و کتابی که خودت انتخاب کردی نشر افق کتابهای فندق   بعد باید براتون بگم که من بلاخره به شهر بازی رفتم شهر بازی در طبقه 4 فروشگاه یاس هفت تیر بعد اینکه به تولد پرهام رفتیم.دقیقا روزی که خاله و دایی رفتن خونه خودشون اینم سه وروجک دیگه بریم که کارداریم.قربون همه تون . ...
18 ارديبهشت 1393

نمایشکاه کتاب 93 و ادامه خاطرات

سلام.جونم بگه براتون این نمایشگاه کتاب خاص بود جون من درکم از کتاب فرق کرده.خاله وجیهه و دایی سید محمد مرتب ازم عکس میگرفتن.خربگزاری ازم عکس گرفت و رفت رو سایتش.خیلی راه رو خودم پیاده اومدم و انگاری کیف میکردم.با آتش نشان عکس انداختم و کلی کتاب خریدم این همون عکس خبرگراری مهر هست برید ادامه مطلب این کتاب رو خودم انتخاب کردمو از اون روز که اومدیم اینو میخونم اینم تو انتشارات پیک دبیران مادرم فرانکلین میخره که اصلا هم نگاهش نکردم اینجا هم آقا عکاسه گفت بایستم اینجا هم در راهروهای نماسگاه واحد کودک هست د رحال استراحت برا ناهار و ادامه راه و پیاده رو ی های پارسا و  با آدمکی که شکر...
18 ارديبهشت 1393